نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

شام عید

وسط اینهمه اتفاقی که تو این چند روز افتاد و درگیری من با مریضی نیکی ،بابا تصمیم گرفت که ما رو ببره بیرون هم عید بود و هم اینکه از این حال و هوا در بیایم به به همگی با دایی اینا رفتیم شام بیرون و بعدشم پارک و بازی و کلی خوشحال شدیم هرچند نیکی عزیزم حال ندار بود و پاش اذیتش میکرد اما باباش اونشب فوق العاده مهربون شده بود و همش بغلش کرده بود و نازش رو میکشید و فک کنم به همه خوش گذشت ...
31 مرداد 1391

نیکی گل گلی

نیکی من با امروز 3 روزه که مریض شده . اما بگما از شیطونیش چیزی کم نشده اما همش تب داره و وضعیت مزاجیش به هم خورده یه بار دکتر بردیم تشخیص داد سرما خورده و بهش آنتی بیوتیک داد امروز از صبح که بیدار شد گل گلی شده بود تمام بدن و صورتش کهیر زده بود یا یه چیزی شبیه اون. دوباره شال و کلاه کردیم و بردیمش دکتر تو کلینیک کودکان طالقانی . دکتر تشخیص داد که دکتر قبلی اشتباه گفتن و ویروسیه و خودش خوب میشه فقط دارو واسه تبش داد و او آر اس و  چون پاش(زیر پوشکش بدجوری سوخته بود گفت قارچه و صابون و پماد داد نمیدونم گاهی هی تبش بالا میره و بعد پایین میاد واسه هیچیش ناراحت نیستم فقط این سوختگی پاش واقعا واسم دردناکه موقع شستنش اونقد به خودش میپیچیه...
30 مرداد 1391

تب سوزان

دیشب شب عید فطر بود و همه جمع شدیم خونه عزیز جون اما از صبحش تب داشت غروب بردیم دکتر گفت گلوش چرک کرده دارو داد چقدر استامینوفن دادیم فایده نداشت بابایی رفت داروخونه و جریان رو گفت که تبش با استامینوفن پایین نیومده و شربت ایبوپروفن داد میگفتم اینهمه دارو خوردی شب زود میخوابه ولی تا 12 نشست و بعد هم تو تب خوابید اجازه نداد که پاشویه کنم ولی شب هی چک میکردم بازم تب داشت نصفه شب هم بیدار شد و دیگه خوابش نمیبرد و کلی گریه کرد من و عزیز هم کلی چرخوندیمش تا بالاخره خوابید صبح گفتم اگه تبش پایین نیاد میبرمش بیمارستان . اما ساعت 6 صبح بیدار شد و هوس هندونه کرد  یه کم خورد به اون بهونه کل دست و پا و صورتش رو شستم بازم دارو دادم و خوابید شک...
29 مرداد 1391

حالا هویج میخورن

یه شعر واسش میخونیم خرگوشای ما میرن به صحرا          میرن به جنگل دنبال هویج میگردن                     دنبال کلم میگردن حالا هویج میخورن                     خیت خیت خیت (به حالت نشون دادن هویج خوردن) حالا کلم میخورن                      خیت خیت خیت میرن به خونه هاشون  ...
27 مرداد 1391

شیطنت

ماشاله ماشاله اونقدر شیطون شدی که دیگه هیچکس حاضر نیست نگهت داره هر جا میرم باید با خودم ببرمت قبلا بیشتر پیش عزیز جون میموندی اما الان بیشتر دنبال من میگردی و میخوای همش جلوی جشمت باشم رفتیم دیدن محمد(نوه مامان ملیح) که تازه دنیا اومده. اولا که نذاشتی بغلش کنم بعدشم هر چی دستت میومد میبردی یا بذاری دهن نی نی یا تو دستش. هرچی میگفتیم نی نی خوابه سرت رو تکون میدادی بکه یعنی باشه و بعد کار خودت رو انجام میدادی کم مونده بود عروسکا رو بندازی رو سر نی نی . یهو محبتت گل میکنه دیگه نمیدونم واقعا محبت بود یا حسودی ولی هرچی بود نذاشتی یه ربع بشینیم مجبور شدیم زودی بلند شیم ولی دختر به این شیطونی نوبره ------------- رفتیم واسه تولد بابای...
24 مرداد 1391

تولد بابایی

دیروز 23 مرداد تولد بابا داود بود چه جالبه نه؟ تولد 32 سالگی در 23 ومین روز مرداد. انگار فقط جای اعداد جابجا شده با هم تدارک یه جشن 3 نفره رو دیدیم این همراه اول هم که نمیذاره مردم سورپرایز بشن فک کردم بابا نمیدونه اما فقط فک کرده بودم عصر بابا یه کاری داشت رفت بیرون . عزیز جون اینا شامشون رو برداشته بودن و اومدن خونمون مثلا تولد بابایی کارش طول کشیدو 10ونیم اومد ما هم تنهایی افطار و شام خوردیم من یه کم حالم گرفته شد که چرا بابایی دیر اومد و تو هم که ماشاله کلی آتیش سوزوندی کلی با باباجان آب بازی کردی و خونه رو شلوغ کردی و سفره شام رو کشیدی و همه چی به هم ریخت دیگه ما تنهایی کیک آوردیم که تا تو خوابت نبرده یه عکس باهاش بگیریم که با...
24 مرداد 1391

دومین سفر به شمال در 18 ماهگی

شنبه عصر راهی شمال شهر چالوس شدیم من و عزیزجون،زهراخاله وعسل و خاله آتو ،خانم لک(همکار خاله) و زندایی فرزانه شب رسیدیم تقریبا 3 روز و 3 شب بودیم رفتیم ویلای مدیر خاله . خیلی هوا عالی بود و همه چی فراهم بود تو حیاط هم یه استخر بادی بزرگ بود که پرآبش کرده بودیم و کلی با عسل توش آب بازی کردی خیلی خیلی خوش گذشت ولی تنها چیزی که اذیتم کرد این بود که اصلا غذا نخوردی و از بدغذایی بداخلاق و بی حوصله میشدی ولی خوب شن بازی و آب بازی کردی حسابی هم شلوغ کاری کردی علی رغم اینکه همه مراقبت بودن و تا رسیدیم تمام وسایل و تزیینات رو جمع کردیم ولی باز ماشاله خیلی شیطون شدی و از پست بر نمیومدیم خونه دوبلکس بود و ساعتی یه بار از پله بالا و پایین میرفتی&...
19 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد